loading...

خودم و بس:)

در مسیر بهتر بودن

بازدید : 837
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 9:38

یاد پونه و آرش افتادم وقتی میخواستم چشمام رو روی هم بزارم نمیدونم چرا هر دو در ذهنم حک شدن شاید به دلیل زیبایی و سادگی پونه؛ اینکه در لباس عروسی ساده ترین بود و یک معصومیت و مهربونی خاصی انگار در وجودش بود :(خیلی دلم میخواد بدونم لحظه‌ی مرگ چطوریه ؟اینکه با این همه آرزو بدونی فقط چند ثانیه مونده اونوقت چی؟ یا اون مادر بدونه چند ثانیه دیگه از جیگر گوشش جدا میشه اونوقت چه حس و حالی داره ؟ یا وقتی مادر کیانا که تنها برای زندگی خوب دخترش رو عازم سفر میکنه اینقدر بررسی کرده بود که چه کسی لحظه‌ی اخر کنار دخترش بوده و بهش دلداری میداده یا اون پسری که نمیدونم اسمش چی بود اگر اشتباه نکنم پدرام بود که اینطور خواهرش بی تابی میکرد یا اون پدری که هر دفعه برای دختر کوچولوش سوفی بغض میکنه و از ته قلبش میگه منم میخوام هر چه زودتر بیام همه‌ی اینها یک حس ترس و دلشوره تو وجودم میندازه یه جورایی من رو از این آینده پر ابهام میترسونه :(

وداع با اسلحه
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی